۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

پازل



خودم را از ته صنوقچه قدیمی با قفل زنگ زده به زحمت در میاورم و میگذارم جلوی خودم.
نگاه میکنم .مثل پازلی میمانم که تکه هایی از ان گم و گور شده اند، نیستند .تکه هایی شکسته اند انگار بدست کودکی ناشی افتاده.
تکه های گمشده را میدانم خیلی دور رفته اند هر کدام به یک طرف از هم دور و بی ربط بهم .یکی انجا کنج تاریک کافه روی یک میز کنار روزنامه های مچاله کاغذهای آ4 وقلم.

دیگری وسط شلوغی بین میزها و صندلیهای فلزیو همهمه دوستان.

یکی پشت در کهنه چوبی همان کافه خیره به نقطه ای نامعلوم.

دیگری هنوز مانده در کوچه پس کوچه های کودکی ام هنوز امید دارد به باز گشت این زمان لعنتی.
تکه های شکسته انقدر زیادند که متعجبم میکنند، سری تکان میدهم و قول که دیگر پازلم را دست ناشی و خرابکارندهم. دیگر طاقت شکستن ندارند این تکه های کم باقیمانده.
باز بر میگردم سر تکه هایی که جای خالیشان بدجور توی ذوق نداشته ام میزند .میخواهم از دور دورها بیارمشان و وصلشان کنم به بقیه تکه های روبه رویم .

نا فرمانی میکنند. سرم فریاد میزنند که به بودن در جایشان راضیند و محتاج.خواهش و تمنا در دلشان، دل کوچکشان اثری ندارد انگار .

میخواهم حداقل جمعشان کنم یک گوشه همان کنج تاریک ان کافه،شاید که ارام بگیرم و بگیرند، شاید . ان یکی ها معترضند و خشمگین . با من راه نمیایند . داد میزنم داد میزنند.بغض میکنم بی رحمانه زل میزنند در چشمهایم .چقدر هم سنگدل و خودخواهند این تکه ها. خبیثند، وقیحند .
من به کنار هم بودنشان راضیم آنها به ماندن در جایشان ،پراکندگیشان اصرار دارند.
خسته و کوفته از این همه تقلا پازل رادر همان صندوق قدیمی جا میکنم و اینبارکلیدش را گم میکنم . ان پازل با تکه های نافرمانش دردی از من دوا نمیکند دست نخورده بماند بهتر است.

+ کاکتوس ; ۱۱:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٢

هیچ نظری موجود نیست: