۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

وحشي گري



برق ها رفته . هوا دم کرده و خفه ست .روز کم کم داره کم رنگ میشه و من سیاه ِ سیاهم.(خودم که نه ، من بلورم فکرمو میگم)

یک لحظه میزنه به سرم، در کمترین مدت ممکن حاضر میشم و با همون کر کثیفی هجوم میبرم سمت لوازم تحریری.

یک دفتر با عکس عروسک با چند تا خودکار رنگی انتخاب میکنم و باز هجوم میارم اما این دفعه به سمت خونه.

در رو میبندمو و موزیکی رو میزارم که تا ته ته سلولای مغزم رو سوراخ میکنه .

دفتر رو میزارم جلوم خودکارارو بغل دستم .وحشیانه خط میکشم خطوط نامربوط رنگی میکشم و میکشم و میکشم .صفحه بعد باز بعدی باز هم بعدی .مدت زیادی طول میکشه کم کمک خسته میشم دستام درد گرفته یک سوم برگهاش رو رنگی میکنم بدون هیچ نقطه باقی مونده.

نفس راحتی میکشم و ذهنم باز میشه ..انگار به جای ورقها، ذهنم رو افکارم رو رنگی کردم، خط خطی کردم .

انگار فقط همین وحشی گری رو کم داشتم تا حالم رو بهتر کنم.لبخند

+ کاکتوس ; ۱٠:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٠

هیچ نظری موجود نیست: