خیال هایم کاسه کوزه جمع کرده اند و دیگر به سراغ من نمی آیند .
سنجاق شده ام به زمین . به زشتی ها و زیبا یی های زمینی ،که هنوز نمیدانم واقعی هستند یا نه خیالی جمعی.
همان موقع هم که با من قهر نبودند و هر روز و هر ساعت سراغم می آمدند تشخیصش مشکل بود،این واقعی است یا آن ؟اینجا زندگی میکنم یا آنجا ؟
من درست میبینم یا سایرینی که در رویا هایم جایی ندارند؟
بعد از هر خواب غیر عادی تا مدتها فکر میکردم:اینجا بودم یا آنجا.زندگی من همان چند ساعتهای محدود است و این یکیها خواب و خیال و رویاهای طولانی و بی سر و ته یا نه همه چی بر عکس تصورات من پیش میرود.
آدمهای زندگیم هم دو دسته شده اند انهایی که در خیالاتم راهی دارند که برای من ملموسند و آنهایی که بیرون خیالها از من واقعیم دورند و من ازآنها.
این روزها مدام نق میزنم . خیال هایم را میخواهم.از من گرفته اندشان.
.اینجایی که پرتاب شده ام خیلی زشت تر ازبه ظاهر خیال های منند . آدم های اینجا از پلید ترین دیو های من بی رحمتر و خطر ناکترند . دیوهای من حداقل شیشه عمری دارند که در پستویی با راهی سخت پنهان شده . آدمهای اینجا انقدر زیادند که هر شیشه عمری که شکسته هم شود باز هم تمام شدنی نیستند.
فرشته های اینجا بالی برای پرواز ندارند که هیچ ،همان دست و پاهایشان هم بسته است .
من دیو های خودم را میخواهم خیلی بیشتر از انسانهای اینجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر