۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه


بیش از 2 مرتبه با من همکلام نشدی ، با وجود هوش سرشار هنوز برای تو غریبه ام ،هم من و هم خود تو این را خوب میدانیم.

اما تا مینشینم شروع میکنی،خوب بلدی در جلد یک بزرگتر با تجربه و با سواد و دانای کل فرو روی و توصیه و نصیحت ها را از همه طرف بر سرم بریزی.

انتقاد کنی از رفتار دور از شان من .سعی میکنی یادم بدهی تا همانطور که تو فکر میکنی باید رابطه برقرار کنم با همان کسانی که به نظر تو مقبولند .همان رفتاری که باید داشته باشم از نظر تو که من ندارم . مدام تکرار میکنی ناتوانم در دوستی . میگویی پسر های زندگیت را زیاد کن ،مثال میزنی هشدار میدهی.

خجالت میکشم و به نظرم چقدر احمق و دست و پا چلفتی،سرد و خشک و خسته کننده میایم.

کم کم آب میشوم .اعتماد به نفس کم ام را کامل از دست میدهم. قوز میکنم و روی مبل نه چندان راحت فروتر میروم ،اخم میکنم احساس میکنم زشت تر شده ام و غیر قابل تحمل .اما باز گوش میدهم و تو را حرفهایت را میپذیرم و فکر میکنم:چقدر ایراد دارم من، خوب شد کسی پیدا شد که یاداوری شان کند.

فردا میشنوم گفته ای:این کتابهایی که میخوانم منحرفم میکنند .این نویسنده کمونیست است و چپم میکند . ان یک عرفانش انحراف دارد دنبال رویش میشوم و به هیچ جا نمیرسم وبه قول خودت میروم درهپروت و کارهای بیهوده .ان یکی بد دهن است تاثیر بدی دارد برای من. این یکی جادوگری را تبلیغ میکند . ان یکی فلسفی فکر میکند و همین مرا دور میکند از زندگی واقعی و اطرافیانم.

میخواهم سرت داد بکشم برای من تعیین تکلیف نکن .تو کم تر از ان چه فکر میکنی میفهمی. دانای کل نیستی .بس کن.

تازه میفهمم تو فهیم و با تجربه هم نیستی .تو خودخواهی .تو دیکتاتورکی که محدوده عمل کمی داری تو دیگر به هم مسلکان دیکتاتورت ایراد نگیر .تو همانی در لباس یک انسان تحصیل کرده و با شعور اما در باطن همه یک شکل و هماهنگید هر چند همدیگر را قبول نداشته باشید ،لباس های یک شکل نپوشید با کلمات متفاوت حرف بزنید.

هیچ نظری موجود نیست: