۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

فرا زمینی



این روزاها دستم داره میگرده دنبال هر چی که بکشتم بالا.

درست مثل یک دستگیره که آدم بهش آویزون میشه و تمام وزنش رو میندازه روش و با قیافه ای حق به جانب میخواد خودش رو بکشه بالا.

فکرمیکنم اون دستگیره ای که میخوام سفت بگیرمش معنویته . بیشتر از همیشه.

یک ایمان بی چون و چرا به چیزی فرا زمینی، بدون کلمه ای سوال با ایمان به یک نیروی قوی تر از همه.

این روزها زیاد سراغ قران میرم بازش میکنم و لذت میبرم.

این بار نه با نگاه انتقادی و بدون سوال وجواب .

انجیل رو ورق میزنم و آرامش میگیرم.

تسبیح های که بیش از اندازه بهشون وابستگی عاطفی دارم رو میگیرم دستم و زیر لب زمزمه میکنم و از دیدن رنگهاشون احساس سرخوشی میکنم.

پ.ن:

1.دوست ندارم این جمله رو بشنوم که از برکات ماه رمضونه و تاثیرش و اینا .

پ.ن:

2.شنیدم رهبر از گسترش رشته علوم انسانی احساس نگرانی عمیق کردن و نگرانن که دانشجوهای این رشته دچار شک نشن .( به زبون خودمون میشه میترسه چشم و گوش شون باز شه )

پ.ن:

3. آپ کردن از کافی نت یک حال ِ دیگه داره ها.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

گم شده

از دیروز تا حالا از یک حسی خالی شدم.
خودم هم نمیدونم چیه و اصلا از کجا سرو کله اش پیدا شده، به چه درد میخورده؟واسه چی رفته و الان پیداش نیست؟
و
چرا انقدر جاش خالیه؟
فقط خوب می دونم دیروز که رفتم یک چیزی رو با خودم داشتم که وقت برگشتن با خودم نیاوردمش.
الانم که دارم مینویسم یک چیزی تو همین نوشته نیست. همین جاها .نیست دیگه . یک حسی.
فعلا که دارم میگردم دنبال منشا ش . البته اون رو به گمونم بدونم.
دنبال اینم که چی بوده و حالا چی شده ؟اصلا الان کلا نیست یا جاشو با یک چیز ِ دیگه عوض کرده؟

پ.ن:
1.دلم مسافرت کاشان میخواد الان.
پ.ن:
2.احساس خباثت میکنم و الان فکر میکنم میتونم این حس رو تو بقیه کسایی که خباثت به خرج میدن پیدا کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

اسرار گنج دره جني


كتابي كه اين سري تصميم به معرفيش گرفتم ،كتاب اسرار گنج دره جني نوشته ابراهيم گلستان ِ.
اين كتاب از روي فيلمي با همين نام كه توسط گلستان ساخته شده نوسته شده.(چه ناموزون بود جمله)
لحن نويسنده به شدت تند و صريح و بي پرده ست .
داستان در مورد روستايي ساده دلي ِ كه اتفاقي گنجي پيدا مي كنه و ثروتمند مي شه . (تازه به دوران رسيده).

اين كتاب اشاره هاي صريحي به اوضاع سياسي و اجتماعي اون دوره (دهه 50 شمسي)و حتي دوره هاي بعد داره و كاملا بي رحمانه اون به تصوير ميكشه.
در ابتدا ميخونيم:
((در اين چشم انداز بيشتر آدمها قلابي اند . هر جور شباهت ميان ِ آنها و كسان ِ واقعي مايه تاسف ِ كسان ِ واقعي بايد باشد.))
نويسنده:ابراهيم گلستان
ناشر:بازتاب نگار
پ.ن:
1. ميخواين بگين گير دادم به اين گلستان ها؟خب درست ميگين گير دادم ديگه.
پ.ن:
2.خدايي همون جمله كه اولش بود كافي نبود براي اينكه آدم مشتاق شه بره سرش؟
پ.ن:
3.فكر نكنيد
بي سواد شدم انقدر غلط املايي دارمااا.! كيبرد ِ ياري نمي كنه . بعد هم جديدا زياد از ويرايش خوشم نمياد .

حرف نگفته



باز هم دلم حرف ميخواد و دو گوش شنوا .
احساساتم ،افكارم ،جايي تو سرم جمع شدن و دارن فشارش ميدن .
ديگه جا كم آوردم ميخوام بريزم شون بيرون ،يا كسي رو شريك كنم.
يك عالمه حرف مونده تو گلوم .ميترسم ناچار بشم فرياد بزنم يا به دنبال هر گوشي برم و توش زمزمه كنم.
پ.ن:عبداالعزيز حكيم معروف به (عدي حكيم) در گذشت.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

بی چشم و رو


نمیدونم کی و کجا برای اولین بار گفته گربه حیوون ِ بی چشم و رویی ِ .
هر کی بود ِ یا تو عمرش گربه ندیده یا اگه دیده گربه ِ از اون نا خلفاش بوده.
نمیدونم تا حالا به چشمای یک گربه گرسنه نگاه کردین یا نه؟
یا به صداش که وقت گرسنگی تبدیل به ناله های بلند میشه توجه کردین؟
یکی از قشنگترین لحظه های عمر من اون لحظه هایی که دارم برای گربه ام غذا میزارم و اون قبل از خوردن با یک نگاه عمیق و مالیدن سرش به دستم ازم تشکر میکنه.
لحظه هایی که دلم میگیره و میشینم باهاش حرف میزنم و اون صاف صاف تو چشام نگاه میکنه جوری که بهش شک میکنم.
میدونم که میفهمه شاید بیشتر و عمیق تر از هر کسی . این رو وقتی باهاش حرف میزنم و داره با هام هم دردی میکنه میفهمم.
اوج محبتش رو وقتی یک تیکه غذا به اندازه کل هیکلش گرفته تو ذهنش وداره می بره واسه بچه هاش میبینم .
گربه ها بی وفا نیستن .
پ.ن:در ستایش تی تی بانو.(گربه م)


۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

هیچی به هیچی


بعضی چیزها درست شدنی نیست ,عین حال این روزهای من .
شروع به تغییر کردم منفی مثبت اش هم نسبیه .به نظر خودم خنثی ست به نظر دوستم بده .به نظر خانواده خوب.
ظاهرم رو .اخه همیشه راحت ترین چیز همینه .سری دست میبری توش و با دو ساعت وقت میشی یک مدل دیگه که باز اونم خوب و بدش نسبیه . سلیقه ایه .
باطنم رو هم عوض....نه نکردم ...نتونستم ,از عهده اش بر نمیام .خوب یا بدش هم نمیدونم . اما فعلا که ...
هیچی به هییچی.

نقابهام رو هم ...برداشتم یا شایدم بر نداشتم عوضش کردم .خیلی فرقیم با قبل نداشته اما دل خوش کنک که هست.
الگو هام رو ...نه این یکیا بزار همونجور باشه . این یکیا فوق العاده ان .
سلیقه ام رو ...نه . ادمی که از اساس بی سلیقه ست عووضم بشه باز بر میگرده سر جای اول ش.
من برگشتم سر جای اولم .
راستیتاش خیلی زور زده بودم دو قدم برم جلو .حالا جلو ام اگر نشد برم عقب .حالا میبینم اگه جلو بودم باز کشیدم عقب اگه عقب بودم باز کشیدم جلو.
هی چی ب ه هی چی.


۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

خداحافظ؟



كتاب شعر فروغ رو ميگيرم دستم و نيت ميكنم ،درست عين حافظ.
يك صفحه باز ميشه با دو خط شعر:

يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد:
خداحافظ.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

تقويم




حسرت ميخورم .حسرت 2 روز قبل، يك ماه ،دو ماه ،سه ماه ،ده ماه قبل .
حسرت نگاه هاي نكرده .
لبخندهاي نزده .
حرفهاي نگفته
حسهاي منتقل نشده.
محبتهاي كوچيك.
خنده هاي كمرنگ.
نگاه هاي زير چشمي .
نگاه هاي رك و راست .
نگاه هاي دزدكي از پشت شيشه ي در قديمي.
بغض تو روزي كه قرار بود روز ِ آخر باشه و نبود.
و تقويم كه چه تند داره ورق ميخوره و من كه هنوز گيرم تو همون خاطرات بدون اينكه ورق بخورم يا رد شم.
پ.ن:خبرهايي به گوش مي رسه در مورد تعطيلي دانشگاهها يا لااقل دانشگاه تهران به مدت يك ترم تحصيلي به بهانه انفولانزاي خوكي.اين طرح در دستور كار شوراي عالي انقلاب فرهنگي قرار گرفته.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

نقابهاي من



امان از اين نقاب هاي لعنتي ِ من.
همين روزها تركشون ميكنم يا شايد هم اونها قراره من رو ترك كنن.به هر حال
به همين زوديها .
به همين نزديكيها.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

دل سرد


هيچ چيز جز يك نگاه سرد ، نمي تونه دل م رو سرد كنه.
غرقم كنه.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

كلافه


غول بي شاخ و دم بي حوصله گي سايه سنگينش را انداخته روي من .
به خودم و روزهاي رفته كه نگاه ميكنم غصه ام ميشود . حالا ديگر 20 ساله ام و دست بالا 20 سال ديگر جا دارم تا جواني كنم ،ياد بگيرم .
فقط بيست سال چه نا اميد كننده.
به بيست سال گذشته كه فكر ميكنم ميگويم :
نه نشد انچه بايد ميشد . نكردي كارهايي كه بايد ميكردي .ياد نگرفتي.جا ماندي غافل بودي.
اين روزها كاري ندارم براي انجام دادن حتي انگيز ه اي براي كتاب خواندن ،ياد گرفتن ،دوست داشتن، عاشق شدن حتي.
چپ وراست كه مي روم غر مي زنم به مادرم كه نتوانسته ام جواني كنم .اوهم گرفته خودش را مقصر ميداند . گرچه خودم به خوبي مي دانم خانه ام از پايبست ويران بوده
جواني كردن در قالب يك دختر اينجا؟ عاشق شدن ؟
سخت است.
هر روز هم سخت تر مي شود ،سخت تر خواهد شد .

چاره اي نيست جز ارزويي دور براي روزهايي بهتر !!!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

كتاب ميرا


از مدت ها پيش قرار بود هر چند وقت يكبار پستي براي معرفي كتاب بزارم ،كه البته خيلي دير شد اما امروز فرصت كردم براي گذاشتنش.
كتابي كه ميخوام به عنوان اولين كتاب معرفي كنم (ميرا)نام داره .
كتابي كم حجم اما فوق العاده و خوندني .
داستان در مورد شهري با ديوارها و خونه هايي از شيشه ست ،كه در اون تنها بودن جرم بزرگيه البته بعد از فكر كردن.
در اين شهر هر كس كه فكري داشته باشه يا علايقي خطرناك محسوب ميشه و دولت به سرعت در صدد اصلاحش بر مياد.
نوشتن ممنوع،دوست داشتن ممنوع، فكر كردن ممنوع .
همه چيز براي دولت و تحت نظر دولت براي حفظ قدرت و حكومت.
در واقع اين كتاب انتقادي ِ به جوامع كمونيستي يا امثال اونها.
در قسمتي از كتاب اومده:
<< در دشت مردم راه مي روند و با لبخند به يكديگر برخورد ميكنند تمام شان اصلاح شده اند. دسته جمعي راه مي روند بازوهاي هم را گرفته اند . فرد اصلاح شده قادر نيست به تنهايي راه برود ،اگر بدون همراه باشد مي ترسد و تعادلش را از دست مي دهد .گاهي آنهارا مي بينم كه بدون حركت در حالي كه سرهايشان خندان به طرف آسمان است و از ترس مي لرزند،روي قيرها دراز كشيده اند .منتظرند كه كسي آن ها را بلند كند و به خانه برساند . اگر كسي اين كار را بكند ديگر رهايش نمي كنند و مثل بچه ها ،تمام راه را به او مي چسبند. بيماري به من آسيب فراوان زده ولي نيروهايم را افزون كرده است . ميخواهم ساعتها ،تنها در دشت بدوم. روز شده است بايد كاغذ ها را پنهان كنم.>>
نويسنده:كريستوفر فرانك
مترجم :ليلي گلستان
ناشر:بازتاب نگار


من يا مار؟



تلخ شده ام . حس ميكنم دهانم مزه زهر مار دارد . و يك كيسه زهر زير زبان جا سازي شده كه گاه گداري خودي نشان ميدهد و اطرافيان را احتمالا آزار مي دهد . شايد هم نه .
كمي حسادت آنهم نا خواسته به چيزي نا معلوم هم كه به آن اضافه كنم، حال اين روزهايم را خوب توصيفي كرده ام.
آدمهاي خوش قلب را كه ميبينم يك چيزي سيخونكم ميزند و وادارم ميكند به توجه . شايد به همان خوش قلبهاي دوست داشتني هم حسادت ميكنم ،شايد چون مدتهاست خوش قلبي را از ياد برده ام ،يا خوش قلبها مرا از ياد برده اند .
گرچه گاهي دست به كمر و با قيافه اي حق به جانب و با حالتي تدافعي وجودشان را نفي ميكنم ،اما هستند و من چقدر هم دلتنگ شده ام برايشان .

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

معقول يا نا معقول




يك زماني در همين نزديكي ها رابطه هاي طولاني را ميستودم و خودم هم دوست داشتم يك رابطه با ارامش و طولاني مدت با ادم معقولي داشته باشم و كمي علاقه براي ادامه .
مدت نسبتا زيادي اين جور از زندگي رو به شدت مي پسنديدم و هر از گاهي هم سخت به خودم ميباليدم كه بقيه بلد نيستند به ارامش برسند و آفرين گنده اي هم حواله ميكردم براي اينكه من زرنگ تر از همه بوده ام .
از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان گاهي هم با نگاهي عاقل اندر سفيه به دوستاني كه به دنبال هياهو و هيجان و كسب تجربه بودند با افتخار از با تجربگي خودم و ارامشم حرفهاي بي پايان ميزدم.
اما حالا به عقب كه نگاه ميكنم هيچ توشه اي هيچ خاطره اي كه گونه هايم را ازهيجان سرخ كند و هنوز هم با يادش دلم گرم شود با خود ندارم . آرامش خياليم هيچ حسي را در من بيدار نميكند جز حسرت و گاهگداري هم حسادت.
كم كمك دارم قدر رابطه هاي شايد كوتاه مدت اما پر از علاقه خالصانه و خاطرات دوست داشتني را ميدانم و معناي متفاوتي از علاقه را تجربه كه نه درك ميكنم حتي يك طرفه اما هيجان انگيز اما دوست داشتني و به ياد ماندني.
از آدم هاي معقول كم كم و روز به روز بيشتر زده ميشوم شايد از ان نوع هايي كه من تجربه داشته ام . معقول هاي خسته كننده و آرام كه وقتش كه سر برسد ، براي خاطر وقت عزيزشان كه با تو هدر داده اند مدعي ميشوند و قدرت نمايي ميكنند و اگر ضعيف تر هم باشند تحقير.
پس زنده باد نا معقول ها ي دوست داشتني سر داده ام .هر چند هنوز سعي زيادي براي معقول جلوه دادن خود دارم و ترسانم از نامعقول بودن براي معقولهاي فرصت طلب.


۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زن سرخپوش


راجع به زن سرخپوش خيابان فردوسي چيزي شنيديد ؟
زني كه سالها هرروز با پيراهن سرخ در اون اطراف در انتظار عشقش بود ؟
ديروز از سر بيكاري رفته بودم جاي زن سرخ پوش.
بافتني قرمز به دست گرفته بودم و برروي پله هاي كهنه مغازه هاي فردوسي ميبافتم و ميبافتم و انتظار ميكشيدم .
گاه گداري هم راه ميفتادم دور ميدان به همه هم لبخند ميزدم و چشم ميگرداندم به دنبال گمشد ه ام ،عشق نيامده ام .با دلي كه پر از اميد بود براي بازگشتش و چشمي تيز بين كه ميگشت وميگشت و خسته نميشد .

به قالب خودم كه برگشتم شرم زده شدم . از خودم و از تمام امثال خودم با آن ادعا ها و سخن سراييها يمان.




۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

گودو



اي گودو،اي مسيح
از آن روز كه روزگارم آغاز شد
من بانگ جرس كاروانت را ميشنيدم
بالاخره كاروان رسيد
در آن حال كه لبخند مي زد
گل صوفي زيبا را به من هديه ميكرد
(علي شريعتي)



پ.ن:البته ايهام هم داشت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

خشم

تاريخ تكرار ميشه و اينبار هم مثل همه بارهاي قبل دوستان تدارك بيننده اين شوي تلويزيوني بيگدار به آب زدند.
با تصوير هايي كه همه ديديم ديگه جايي براي هيچ بحثي نيست ان چه رو كه بايد ميشنيديم از حركات و چشم ها شنيديم ديگر چه نياز به سخن .
اما انگار كار ها دست بي تجربه ها سپرده شده بود كه انقدر ناشيانه افرادي رو با شمايل درد كشيده به ميدان اوردند.
اينبار قطعا تعداد زيادي از مذهبي ها هم كه گوش ها و ذهنهاي گرفته اي ندارند از اين برخورد و با ديدن چهره ي رنج كشيده اب.طحي به خشم ميان.
اي كاش فراموشنميشد كه مردم ايران هنوز چه احترامي براي روحانيون صادق و درستكار قائلند.