۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

وجدان بي صدا



چه استعدادي داشتي براي لجن مال كردن لحظه هاي مشترك .
چه استعدادي براي پيش كشيدن نفرت به جاي محبت.
حتي جايي براي لحظه اي ياداوري نمانده.
حالا فقط يادت جا پر كرده در مغزم آن گوشه كنارها ، يادي پر از زشتي يا شايد نفرت به جاي آنچه بايد ميبود . انتظار داشتي بماند.

اين بارديگر ناراحتي نمانده براي من .حتي وجدانم ارام گوشه اي نشسته .
صدايي از خود بروز نميدهد .
انگار همه گناه هايم را گذاشته ام روي دوشت و آسوده خاطر عبور ميكنم و پوزخند ي زنم.

۶ نظر:

چشم ها از ديوار رد ميشوند،ساكت! گفت...

نمي دونم جرا حس مي كنم تو اين نوشتت سبك هستي!!!! از همه ي هياهوهايي كه گرفتارش بودي!!!

غرغرو گفت...

به پريناز:
شايد چون كسي حس هاي بدم رو بگردن گرفت

مهرنوش گفت...

خصلت ادما .. بهتر ازين نميشه .. !

با پوست و جونم ... درك كردم ... !

مي فهمم .. و همان دليل ي كه تو گفتي !

متاسفم .. و شايد غير از اين !

خانوم زیگزاگ گفت...

و این بدترین چیزیه که یه فرد می تونه در حق خودش انجام بده... واقعن برای مخاطبت متاسفم!کسی که حتی نتونست کاری کنه که تو وقتی فکرش رو می کنی یاد چیزای خوب بیفتی!

ایران من گفت...

استعداد خیلی خوبی داشت... ولی از قبل هم محبتی نبود

مژده گفت...

شاید این حس بهتر از داشتن لحظات و خاطرات غمگین باشه اما... مقصر اونه دیگه. می تونست عزیز بمونه.