۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

من

الان ديدم زيگزاگ توي بازي عادت هاي نا متعارف شركت كرده . منم كه ا زاين جور بازيا خوشم مياد پس:
_كي از عادتام از بچه گي اين بود كه هر جا چهار خونه بود يا مربع سري تو ذهنم بند و بساط لي لي راه مينداختم وقتيم كه تعداد بيشتر بود با حريف خيالي شطرنج ميزدم . هنوز هم همه جا همين كارو ميكنم .بيشتر از همه رو روميزييهاي 4 خونه .
_از تنهايي رفتن به جايي خوشم نمياد مگر اينكه به سرم زده باشه كه يك راهي رو معمولا تنها ميرم و ميام و سريع هم اروم ميشم.
_عاشق اينم كه داخل كيف ادمها سرك بكشم . ديوونه ي اين كارم .اخه تو نظرم هر ادمي رو ميشه از محتوياتِ كيفش شناخت.
_بعضي وقتا كه ميخوام به حيوونا محبت كنم اذيتشون ميكنم بعد قيافه شون كه مظلوم شد ،قربون صدقه شون ميرم.
_كسايي رو كه بيشتر دوست دارم كم تر زبوني ميگم يا ميبوسمشون .
_كسي كه ازش خوشم نياد هيچ جوره دوستش ندارم هيچ جوره ها .كسيم كه خوشم بياد سخت ازش زده مشم مگر اينكه خيلي اذيتم كنه.
_كم تر صدام در مياد به اعتراض(مخصوصا جاهايي كه رو در واسي دارم).
_وقتي يك شعر رويكي ديگه ميخونه بيشتر لذت مي برم (تازه كشف كردم)
_يك محبتهايي هيچ وقت از يادم نميره حتي اگه از اون ادم متنفر باشم.
_تو هر فيلم يا بعضي كتابا يك صحنه هايي هيچ وقت از يادم نميره و اونها رو بارها و بارها ميبينم يا ميخونم.
_هميشه موچين دستمه بي خود بيخود.
_خيلي وقتها كار يا رفتار نسنجيده دارم و پشيمون ميشم زود.
_از مهمون خوشم نمياد مگر ايمكه خيلي صميمي باشم باهاش.
_نا شكري زياد ميكنم مخصوصا وقتي خودم و تو اينه ميبينم.
_گاهي مظلوم نمايي كردن رو پيش كسايي كه دوستشون دارم دوست دارم.
_در مقابل جنس مخالف خيلي كم حرف و خجالتيم مگر اينكه خيلي به اخلاقم بخورن يا از بچه گي باهام باشن.وگرنه دست وپام رو گم ميكنم

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

كاروانسرا




بر سر در كاروانسرايي
تصوبر زني به گچ كشيدند
ارباب عمائم اين خبر را
از مخبر صادقي شنيدند
گفتند كه وا شريعتا ،خلق
روي زن بي نقاب ديدند
اسيمه سر از درون مسجد تا سر در ان سرا دويدند
ايمان و امان به سرعت برق
ميرفت كه مومنين رسيدند
اين اب ببرد و اين يكي خاك
يك پيچه ز گل بر او بريدند
ناموس به باد رفته اي را
با يك دو سه مشت گل خريدند
چون شرع نبي از اين خطر جست رفتند و به خانه ارميدند
غفلت شده بود،خلق وحشي
چون شير جهندخ ميجهيدند
بي پيچه زن گشاده رو را پاچين عفاف مي دريدند
لب هايقشنگ و خوشگلش را مانند نبات ميمكيدند
بالجمله تمام مردم شهر در بحر گناه مي تپيدند
در هاي بهشت بسته ميشد
مردم همه ميجهيدند
يك باره به صور مي دميدند
طيراز و كرات و وحش از حجر
انجم از سپهر مي رميدند
اين است كه پيش خالق و خلق
طلاب علوم رو سفيدند
با اين علما هنوز مردم
از رونق ملك نا اميدند؟
(ايرج ميرزا)

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

وجدان بي صدا



چه استعدادي داشتي براي لجن مال كردن لحظه هاي مشترك .
چه استعدادي براي پيش كشيدن نفرت به جاي محبت.
حتي جايي براي لحظه اي ياداوري نمانده.
حالا فقط يادت جا پر كرده در مغزم آن گوشه كنارها ، يادي پر از زشتي يا شايد نفرت به جاي آنچه بايد ميبود . انتظار داشتي بماند.

اين بارديگر ناراحتي نمانده براي من .حتي وجدانم ارام گوشه اي نشسته .
صدايي از خود بروز نميدهد .
انگار همه گناه هايم را گذاشته ام روي دوشت و آسوده خاطر عبور ميكنم و پوزخند ي زنم.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

خواسته ها



خواسته ها و ارزوهايم را همين امشب در كيسه مشكي سر كوچه خواهم گذاشت

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

تصویر تو یا صدای دیگری



به چپ که نگاه میکنم از راست صدایی به گوش میرسد.

بر میگردم سمت راستم پشت سرم

هیچ نیست .

خیال بوده یا نه؟

گمان نکنم .

همه چیز واقعی به نظر میرسد جز اینکه تصویری نیست انگار همه خاطره اند ،حتی صدا.

اما تصویر اما جسم ،نه.

باز فریاد اما این بار از چپ .

بر میگردم تصویر هست ،نگاهکی هم هست و نیمچه خاطراتی نا چیزو صدایی نیست.

فریاد از چپ بعد راست ،چپ ،راست

سر در گم خیره به جلو در انتخاب تصویر یا صدا گیج مانده ام .

نه صدا دردی دوا میکند و نه تصویر .

از هر یک به دیگری پناهنده میشوم اما باز جایی ندارم باز جایی ندارند یا که دارند و بیشتر من ندارم .

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مرد تلخ دوست داشتني



بی بی سی فارسی امروز مصاحبه ای داشت با ابراهیم گلستان.

نویسنده و فیلم سازی که من عاشقشم.عاشق صراحت و رک بودنش. حررف هاش .خنده های تمسخر آمیز و توپیدانش و البته نوشته ها و نثراون .(فیلم هاش رو گیر نیاوردم )

مصاحبه کوتاه بود و مصاحبه گر بهنود دوست داشتنی با استرس های مخصوص به خودش در مقابل گلستان در اول مصاحبه که به شدت معذب روی صندلی نا اروم بود

سوال ها اول جنبه عمومی داشت و شناخت کلی اما بعد به نیما و شعرای بعد و قبل کشیده شد و سوال شجاعانه بهنود که پرسید:

چرا نمیگی فروغ ؟ چرا اسم فروغ رو نمیبری؟

سوالی که انتظارش نمیرفت و گلستان برای دقایقی کنترل از دست داد و بغض کرد و نا خود اگاه اختیار کلام و حرکاتش رو از دست داد.

صحنه ای که فکر نمیکنم هیچ وقت از خاطرم پاک شه اون بغض بعد از 43 سال و برق اشک تو چشمهای فردی که با بی رحمی با همه روبه رو میشه.

گرچه وقتی چند دقیقه بعد بهنود با صراحت بیشتر در مورد مرگ فروغ و کاوه پرسید و از اون به عنوان 2 تراژدی مهم زندگی ش نام برد گلستان با تندی از پاسخ دادن مثل همه بارهای قبل طفره رفت .

گلستان این مرد تلخ دوست داشتنی این بار هم درخشید .

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

نوبت بازي ِ من


روز شب،شب روز!

پس کی نوبت من ِ؟


۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

ترس

ترس،ترس اين وامانده كه يقه ام را محكم گرفته و رها نميكند .سالهاست از جايي كه ميدانم و به ياد دارم،تنهايم نميگذارد.
هميشه سدي است،سد ميكند راهم را.
جرات؟اختيار؟واژه هاي غريبي ست با من! تمامش را گرفته ام !گرفته اند!
دورند و دست نيافتني آرزوها و رويا هايم را ميگويم كه هيچوقت تحقق نيافته اند ،نخواهند يافت!با من نه.
اما مهار نميشوند لا مذهب ها چموشند.
هر بار ،بار و كوچ جمع ميكنند و مي روند طرفي ،طرفي كه نمي خواهم .
اما جراتي براي مخالفت هم نمانده،شايد از اول هم نبوده است .
قفل كرده ام گير كرده ام در نيست... نبايد ... نشايد ....و ميبرندم تا ته ته دره نا اميدي ،نا آرامي.
جايي كه خواهانش نيستم ،آرزويم نيست ولي همان گوشه كنارهايي در خود من جاي خوش كرده .
لغاتي كه بر پوچيشان اصرار دارم محاصره ام كرده اند و من ِ بي اختيار را با خود ميكشند دنبالشان .
راه غريبي هم هست . راهي بي اميد، بي چراغ و تاريك،خفه،آلوده



چه وقت تو ميشوي همه



کلا این اقا یا خانم و سیاست چیزه خیلی نا جور و جیزی است .از اهالی آن که باشی هر چیزی برایت ممکن است ،هر بلایی.

میتوانی باردار باشی و توسط افرادی کاملا ناشناس به ناکجا منتقل شوی.

میتوانی روحانی باشی و باز هم ناشناس جانها بیایند سراغت .

میتوانی از کار افتاده باشی و باز دست از سر در حال کچل شدنت بر ندارند.

قلم به دست هم که بوده باشی دیگر فبها ،بهترين سوژه برای انواع حمله خواهی بود از طرف همان دوستان گرامی .

البته چیزی که عیان است این است که اتفاقات فوق فقط شامل عده ای از این سیاست پیشگان با گرایشات انحرافی پیش خواهد امد

وگرنه شرایطی هم هست که اگر ظاهرت کمی به همان ناشناسهای فوق شبیه باشد به خوبی میتوانی تمام عقده های حقارت چندین و چند ساله ات را یکهو بر سر یک عده منحرف خالی کنی و بعد هم تشویق شوی .

میتوانی به هر جا که دلت خواست و هر کس که خوشت نیامد حمله کنی ،چه نماز باشد چه عمامه به سری کهنه کار . اینجا تویی که تصمیم میگیری .اینجا تو مرکز هر عملی .

کمی که مقامت برود بالاتر میتوانی تشخیص دهی چه کسی مسلمان است و چه کسی نیست؟

برای چه کسی باید عزای عمومی راه انداخت برای چه کسی نه .

چه کسی را میتوان کشت چه کسی را نه .

باور کن همان قدر مهم خواهی شد.

+ کاکتوس ; ٧:٥٥ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٧


قبل تر ها خیال میکردم به دنیایت ،دنیای به ظاهر پر پیچ و خمت که پای بگذارم نزدیک تر میشوم به تو . به دنبال نشانه هایت میرفتم ،میخواندم و با چشمانت میدیدم.

پیدایت هم میکردم بیشتر اوقات و بعد کم رنگ میشدی در ذهنم انگار گره هایت باز میشد و توی بی گره مرا از حرکت به سمتت باز میداشت ،انقدر ساده نفوذ در تو را نمیپسندیدم .

هرگز این سستی و کرختی خواست من نبود .

حالا دنیایت را گذاشته ام برای خودت ،تو با تمام دشواریهایت.

کودک درونت.

بد اخلاقیهایت.

مهربانیهای خاص خودت .

میترسم از ورود به دنیایت ،رویاهایت،میترسم الوده شوند .

+ کاکتوس ; ٧:۱۳ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٦

ماكياولي



هی ماکیاولی جان .

خوشا به حالت که بعد از سالها ،هنور این سر دنیا شاگردان خلفت سیاست را در دستانشان دارند.

شرم

1ماهی میشود که پیش خودم سر افکنده شده ام از انچه بودم خجالت میکشم.در اینه شرم میکنم .
او هم با بیرحمی نگاهم میکند و زیر لب به رخم میکشد انچه که بوده ام.بعد اهسته تر میگوید:
هنوز هم همانی فرصت پیدا کنی میشوی همان . الان تحت تاثیری . یک ماه دیگر میبینمت .
سر بر میگردانم و بلندد تر از خودش میگویم:
تو میدانی یا من ؟تو که من نیستی .
همیشه سرکوفت میزنی به جای ترغیب.
ا‍َ ه .
جوابم را نمیدهد اما دوباره که سر بر میگردانم پوزخند کریهی بر لب دارد ناباور است . شاید هم حق دارد .مثل همیشه هممه حق دارند لابد جز من .
اینبار ته دلم میگویم .پشیمانم بفهم .حماقت کرده ام میدانم.اما بس کن تو یکی.(البته یک فحش زشت هم میدهم که بماند)

در خیابان همیشگی با دیدن ِ ادم های همیشگی شرمنده تر میشوم. در دل میگویم :اگر بدانید چه فکر ها و قضاوتها که کرده ام در موردتان سر به تنم نخواهید گذاشت. حتی ارام تر سلام میکنم تا نشان دهم خجالت زدگیم را تا شاید از عذاب وجدانم کم شود .گرچه به حساب بی ادبیم گذاشتند .
اعتراف میکنم همیشه قضاوت کرده ام . همیشه ترازو بدست گرفته ام نگاه کرده ام و رو به رو شده ام .
سنگ محکم خودم بودم که میگذاشتم در یک کفه ودیگری را در کفه دیگر.انگار که برای ممن زندگی میکنن ،برای من لباس میپوشند ؛برای من فکر میکنند و من هم برای انها لابد
ظاهر بین بوده ام یا شاید خودم را بیش از حد قبول داشتم.اما هر چه بود امروز از ان پشیمانم .دیگر به جایتان تصمیم نمیگیرم فکر نمیکنم حتی در ته ته ذهنم. سعی میکنم
. اما مطمئنم حس هایم را نادیده نخواهم گرفت.مطمئنم بعضی را هرگز دوست نخواهم داشت و از بعضی دیگر هرگز دلزده نخواهم شد این یکی را حتم دارم .دیگر

+ کاکتوس ; ٦:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢۳

كتاب فروشي

کتاب فروشی قرن: نزدیکی های خونه ما یک کتاب فروشیه که با اینکه از سال 85 باز شده اما من 2 هفته ست کشفش کردم .اون هم از طریق اینترنت.توسط وبلاگی که درست کرده بودن و البته مدتهاست که به روز رسانی نشده .

اول که ادرسش رو دیدم تعجب کردم از وجود همچین جایی اونهم در حوالی بغل گوشم. بعد باز هم با دیدن مطالب وبلاگ بیشتر متعجب شدم .

زمانی که این وبلاگ اپ میشده هر ماه یک کتاب رو معرفی و بعد مورد بحث قرار می گرفته . بعد که بیشتر تحقیق کردم متوجه شدم که تا همون مدتها پیش فقط ماهی یک کتاب رو در کتاب فروشی تبلیغ و برای فروش میگذاشته و البته تحلیل . خود کتاب به اضافه هر چیزی که به اون مربوطه .

چیزی که برام جالب بود شباهت اینکار به ایده خودم در این زمینه بود

بعد از چند روز به کتاب فروشی سر زدم . یک جای خیلی کوچیک ولی پر از ارامش پر از کتابهایی که تا حالا ندیدی یاا اگر دیدی با اون چاپ ندیدی البته کتاب های دیگری هم بود ولی چیزهای تکی که داشت ذوق زده ام کرد .

کتاب فروش یک اقای میانسال بود که اروم صحبت میکرد و ارامش خاصی تو چهره ش مو ج میزد . کلی اطلاعات داشت و راجع به هر کتابی به خوبی توضیح ارائه میداد . کتابی که میخواستم چون دیگه چاپ نمیشد از لابه لای کلی کتاب دیگه با زحمت کشید بیرون و تحویلم داد .و نشون داد که برای مشتریهاش ارزش زیادی قائله.

بعد از اون تصمیمم جدی تر شد تا اینجا کتاب هایی رو که خوندم و به نظرم خوب اومده به طور جدی تری معرفی کنم.شاید هم هفته ای ،دو هفته ای یک کتاب.

یا اگر کسی مایل بود میشه نقدش هم کرد .

باز هم اگر مایل بودید تو نظرها کتاب معرفی کنید .

پ.ن:روی لینک کتاب فروشی کلیک کنید بد نیست .

+ کاکتوس ; ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢۳

پازل



خودم را از ته صنوقچه قدیمی با قفل زنگ زده به زحمت در میاورم و میگذارم جلوی خودم.
نگاه میکنم .مثل پازلی میمانم که تکه هایی از ان گم و گور شده اند، نیستند .تکه هایی شکسته اند انگار بدست کودکی ناشی افتاده.
تکه های گمشده را میدانم خیلی دور رفته اند هر کدام به یک طرف از هم دور و بی ربط بهم .یکی انجا کنج تاریک کافه روی یک میز کنار روزنامه های مچاله کاغذهای آ4 وقلم.

دیگری وسط شلوغی بین میزها و صندلیهای فلزیو همهمه دوستان.

یکی پشت در کهنه چوبی همان کافه خیره به نقطه ای نامعلوم.

دیگری هنوز مانده در کوچه پس کوچه های کودکی ام هنوز امید دارد به باز گشت این زمان لعنتی.
تکه های شکسته انقدر زیادند که متعجبم میکنند، سری تکان میدهم و قول که دیگر پازلم را دست ناشی و خرابکارندهم. دیگر طاقت شکستن ندارند این تکه های کم باقیمانده.
باز بر میگردم سر تکه هایی که جای خالیشان بدجور توی ذوق نداشته ام میزند .میخواهم از دور دورها بیارمشان و وصلشان کنم به بقیه تکه های روبه رویم .

نا فرمانی میکنند. سرم فریاد میزنند که به بودن در جایشان راضیند و محتاج.خواهش و تمنا در دلشان، دل کوچکشان اثری ندارد انگار .

میخواهم حداقل جمعشان کنم یک گوشه همان کنج تاریک ان کافه،شاید که ارام بگیرم و بگیرند، شاید . ان یکی ها معترضند و خشمگین . با من راه نمیایند . داد میزنم داد میزنند.بغض میکنم بی رحمانه زل میزنند در چشمهایم .چقدر هم سنگدل و خودخواهند این تکه ها. خبیثند، وقیحند .
من به کنار هم بودنشان راضیم آنها به ماندن در جایشان ،پراکندگیشان اصرار دارند.
خسته و کوفته از این همه تقلا پازل رادر همان صندوق قدیمی جا میکنم و اینبارکلیدش را گم میکنم . ان پازل با تکه های نافرمانش دردی از من دوا نمیکند دست نخورده بماند بهتر است.

+ کاکتوس ; ۱۱:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٢

بشر كسي است كه ما ميگوئيم

همین چند روزپیش مروه الشربینی در المان به ضرب چاقو کشته شد .مسلمان بود حجاب داشت . مسلمانیم پس فریاد میزنیم .تجمع میکنیم ساعت ها تفسیر میکنیم .المان مقصر است حکومت المان مقصر است که در دادگاهش میتوان ادم کشت . حالا که مسلمان است دیگر چه بدتر. المان عذر خواهی میکند . کسی نمیپذیرد .فریاد میزنند حکومت المان مقصر است قطعا بدون هیچ شک و تردیدی.دانشجویان میروند دم سفارت المان نعره میکشند، تخم مرغ پرت میکنند و فرهیخته گیشان را به نمایش میگذارند .کانال ۶ ساعتها به این مطلب میپردازد با افراد مرتبط با حقوق بشر صحبت میکند. کسانی که معلوم نیست در این ٢٠ روزه ی اخیر کجا بودند شاید هم ما بشر نبودیم که کسی از حقوقمان حقوق کشته هامان دفاع کند.

شنبه ٣٠ خرداد ١٧ نفر بنا به گفته های اخبار دولتی کشته میشوند . تلویزیون میگوید توسط ارازل و اوباش ، خود فروخته ها ،بی بی سی ،منافقین .همه اینها مقصرند دولت تقصیری ندارد .مسلمانان جهان قفل زده اند دم دهن هاشان .دریغ از یک کلمه هممدردی ،اعتراض .حتما اینها مسلمان نبوده اند .یحتمل جزو کفار بوده اند اصلا همان بهتر که بمیرند .باور کن .

افراد فعال در زمینه حقوق بشر صدایشان در نمی اید .اینها که بشر نبودند که بخواند خودشان را خسته کنند . کانال ۶ سکوت میکند یا اگر نه تایید میکند که خود فروخته ها کشته اند انها هم که مرده اند چشمشان کور دندشان نرم غلط کرده اند اعتراض یعنی چه؟ اصلا دولت چه نقشی دارد خودتان خودتان را کشته اید دیگر.

١۵٠ نفر مسلمان در چین ،همان چین کمونیست که قبلا ها صدایش میکردند .در اختلافات کشته شده اند .چین است دیگر دوست است و برادر .عیبی ندارد فدای چشمهای بادامیشان. ١۵٠ نفر مسلمان که چیزی نیست ١۵٠٠٠٠ نفر هم میکشتید باز دست مریزاد میگفتیم . بالاخره هر دولتی خوب بلد است با شهروندانش چگونه برخورد کند . مسائل داخلی ست به ماچه . مسلمانند؟ باشند به درک . کانال ۶ صدایی از خود بروز نمیدهد باز هم فعالان نیستند .کار دارند لابد برای این ١۵٠ نفر وقت ندارند. اینها که بشر نبودند بشر همان است که بعضی ها میخواهند و تایید میکنند بقیه چه مسلمان چه غیر مسلمان به ما ربطی ندارند اصولا.دم در سفارت چین همه چی در صلح و صفا و ارامش است . انتظارکه ندارید دانشجویان فرهیخته سری هم به جلوی ان بزنند . دارید ؟

توجه:همه این اتفاقات در یک دوره زمانی مشخص و کوتاه افتاده است .

پ.ن:

سبز کردم اینجارو موقتا .گرچه عاشق اون قبلی بودم.

+ کاکتوس ; ۳:۱٧ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢۱

وحشي گري



برق ها رفته . هوا دم کرده و خفه ست .روز کم کم داره کم رنگ میشه و من سیاه ِ سیاهم.(خودم که نه ، من بلورم فکرمو میگم)

یک لحظه میزنه به سرم، در کمترین مدت ممکن حاضر میشم و با همون کر کثیفی هجوم میبرم سمت لوازم تحریری.

یک دفتر با عکس عروسک با چند تا خودکار رنگی انتخاب میکنم و باز هجوم میارم اما این دفعه به سمت خونه.

در رو میبندمو و موزیکی رو میزارم که تا ته ته سلولای مغزم رو سوراخ میکنه .

دفتر رو میزارم جلوم خودکارارو بغل دستم .وحشیانه خط میکشم خطوط نامربوط رنگی میکشم و میکشم و میکشم .صفحه بعد باز بعدی باز هم بعدی .مدت زیادی طول میکشه کم کمک خسته میشم دستام درد گرفته یک سوم برگهاش رو رنگی میکنم بدون هیچ نقطه باقی مونده.

نفس راحتی میکشم و ذهنم باز میشه ..انگار به جای ورقها، ذهنم رو افکارم رو رنگی کردم، خط خطی کردم .

انگار فقط همین وحشی گری رو کم داشتم تا حالم رو بهتر کنم.لبخند

+ کاکتوس ; ۱٠:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٠

خيال من

خیال هایم کاسه کوزه جمع کرده اند و دیگر به سراغ من نمی آیند .

سنجاق شده ام به زمین . به زشتی ها و زیبا یی های زمینی ،که هنوز نمیدانم واقعی هستند یا نه خیالی جمعی.

همان موقع هم که با من قهر نبودند و هر روز و هر ساعت سراغم می آمدند تشخیصش مشکل بود،این واقعی است یا آن ؟اینجا زندگی میکنم یا آنجا ؟

من درست میبینم یا سایرینی که در رویا هایم جایی ندارند؟

بعد از هر خواب غیر عادی تا مدتها فکر میکردم:اینجا بودم یا آنجا.زندگی من همان چند ساعتهای محدود است و این یکیها خواب و خیال و رویاهای طولانی و بی سر و ته یا نه همه چی بر عکس تصورات من پیش میرود.

آدمهای زندگیم هم دو دسته شده اند انهایی که در خیالاتم راهی دارند که برای من ملموسند و آنهایی که بیرون خیالها از من واقعیم دورند و من ازآنها.

این روزها مدام نق میزنم . خیال هایم را میخواهم.از من گرفته اندشان.

.اینجایی که پرتاب شده ام خیلی زشت تر ازبه ظاهر خیال های منند . آدم های اینجا از پلید ترین دیو های من بی رحمتر و خطر ناکترند . دیوهای من حداقل شیشه عمری دارند که در پستویی با راهی سخت پنهان شده . آدمهای اینجا انقدر زیادند که هر شیشه عمری که شکسته هم شود باز هم تمام شدنی نیستند.

فرشته های اینجا بالی برای پرواز ندارند که هیچ ،همان دست و پاهایشان هم بسته است .

من دیو های خودم را میخواهم خیلی بیشتر از انسانهای اینجا.

+ کاکتوس ; ۱۱:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/۱٩

بیش از 2 مرتبه با من همکلام نشدی ، با وجود هوش سرشار هنوز برای تو غریبه ام ،هم من و هم خود تو این را خوب میدانیم.

اما تا مینشینم شروع میکنی،خوب بلدی در جلد یک بزرگتر با تجربه و با سواد و دانای کل فرو روی و توصیه و نصیحت ها را از همه طرف بر سرم بریزی.

انتقاد کنی از رفتار دور از شان من .سعی میکنی یادم بدهی تا همانطور که تو فکر میکنی باید رابطه برقرار کنم با همان کسانی که به نظر تو مقبولند .همان رفتاری که باید داشته باشم از نظر تو که من ندارم . مدام تکرار میکنی ناتوانم در دوستی . میگویی پسر های زندگیت را زیاد کن ،مثال میزنی هشدار میدهی.

خجالت میکشم و به نظرم چقدر احمق و دست و پا چلفتی،سرد و خشک و خسته کننده میایم.

کم کم آب میشوم .اعتماد به نفس کم ام را کامل از دست میدهم. قوز میکنم و روی مبل نه چندان راحت فروتر میروم ،اخم میکنم احساس میکنم زشت تر شده ام و غیر قابل تحمل .اما باز گوش میدهم و تو را حرفهایت را میپذیرم و فکر میکنم:چقدر ایراد دارم من، خوب شد کسی پیدا شد که یاداوری شان کند.

فردا میشنوم گفته ای:این کتابهایی که میخوانم منحرفم میکنند .این نویسنده کمونیست است و چپم میکند . ان یک عرفانش انحراف دارد دنبال رویش میشوم و به هیچ جا نمیرسم وبه قول خودت میروم درهپروت و کارهای بیهوده .ان یکی بد دهن است تاثیر بدی دارد برای من. این یکی جادوگری را تبلیغ میکند . ان یکی فلسفی فکر میکند و همین مرا دور میکند از زندگی واقعی و اطرافیانم.

میخواهم سرت داد بکشم برای من تعیین تکلیف نکن .تو کم تر از ان چه فکر میکنی میفهمی. دانای کل نیستی .بس کن.

تازه میفهمم تو فهیم و با تجربه هم نیستی .تو خودخواهی .تو دیکتاتورکی که محدوده عمل کمی داری تو دیگر به هم مسلکان دیکتاتورت ایراد نگیر .تو همانی در لباس یک انسان تحصیل کرده و با شعور اما در باطن همه یک شکل و هماهنگید هر چند همدیگر را قبول نداشته باشید ،لباس های یک شکل نپوشید با کلمات متفاوت حرف بزنید.

رو در رو

هوی.... هوی... با توام

بیا پائین ن ن ن ... آهان ..همینجا وایسا بغل من ...میتونی بشینی... یا اون روبرو یا بیا این ور پهلوم ...اهان حالا شد ...

حالا میتونی نگاهم کنی...

از این زاویه چطوریم؟حالا شبیه تر نشدم به خود تو...

ببین خسته نشدی ازبس رفتی اون بالا نشستی جا خدا نگاهت رو انداختی رو ما و انگ زدی و انگ زدی و انگ زدی؟ بس نیست؟حوصلت سر نرفت؟ گردنت درد نگرفت؟

+ کاکتوس ; ۱٠:۱۱ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/۱٥

صدا هاي سرسام اور

همیشه حرف زدن رو دوست داشتم . خوش صحبت نبوده و نیستم و گاهی شاید به تته پته هم بیفتم .اما دوست داشتم حرف بزنم و به حرفها گوش بدم بهترین راه برای بیان عقاید و نظرات و علایق برای من حرف بود و حرف .

این روزها که وقت بیشتری دارم و کمی، فقط کمی بیشتر به خودم و روزهای گذشته فکر میکنم ، هیچ اثری از بیشتر حرفهای گفته و شنیده پیدا نمیکنم .واژه ها انگار فقط در همون لحظات اعتبار داشتند و با گذشت زمان هیچ ازشون باقی نموند .

اما بیشتر که فکر میکنم یادداشتها،حرکات ، نگاهها و محبت های بی کلام رو به خوبی به یاد میارم . خوشحال یا ناراحتم میکنند یا احساساتم رو به خودشون سخت مشغول میکنند .

بعد از گذشت مدتها با کوچک ترین چیزها مثل اول همه جلوی چشمم رژه میرند و به خوبی و با جزئیات انگار که برای من تکرار میشن .و من ترجیح میدم کمتر از کلمات و حرف زدن استفاده کنم . دوست دارم با نگاهم ، حرکاتم، خنده ام حرف بزنم و به یاد بمونم .

از صداها از دنیای شلوغ صداها خسته ام.

نگو نبين نشنو



این مثل قدیمی همون چیزی ِ که سال هاست همگی داریم ازش به شدت پیروی میکنیم.مخصوصا این روزها .چاره ای نیست راه ساده و بهتری سراغ نداریم.
+ کاکتوس ; ۱۱:٠۳ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/۱۱

اهلي شده ام


شازده کوچولو پرسید:اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت:((اهلی کردن)) چیز بسیار فراموش شده ای است ،یعنی ((ایجاد علاقه کردن)).

-ایجاد علاقه کردن؟

-البته تو برای من هنوزپسر بچه ای بیش نیستی ،مثل صدها هزار پسر بچه دیگر،و من نیازی به تو ندارم،تو هم نیازی به من نداری.ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو بهم نیازمند خواهیم شد.تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.

....

-روباه:زندگی من یک نواخت است . من مرغ ها را شکار میکنم و آدم ها مرا.تمام مرغ ها به هم شبیه اند و تمام آدم ها با هم یکسان.به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد.ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.

روباه گفت:هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمیتوان شناخت .آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند .آنها چیزهایی ساخته و پرداخته از دکان میخرند ،اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها مانده اند بی دوست .تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن.

شازده کوچولو:برای اینکار چه باید کرد؟

-:باید صبور بود . تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها مینشینی . من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد . زبان سرچشمه سوء تفاهم است.

...

میخواستم اهلی کنم اهلی تر شدم مدتهاست بدون حرف و با نگاهت با آن غم آزار دهنده همیشگی. و صدای جرینگ جرینگ دسته کلید قلاب شده بر کمرت وقت قدم برداشتن بین میزهای چوبی.آرامش گام هایت.سورمه ای لباست. سکوت همیشگیت.اهلی شدم،مدتهاست.

+ کاکتوس ; ۱۱:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/۱٠

دنياي من

سلام آدم های دوست داشتنیِ من ، سلام دنیایِ من .دیوارهای کرم قهوه ای ،صندلیهایِ لهستانی ،رومیزیهای همیشه شکری ،قهوه های تلخ،دود های غلیظ، بکتِ اخمو،میز های به هم چسبیده،من برگشتم.

+ کاکتوس ; ۱٠:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٧

بهاء

توی کتاب تاریخ سوم راهنمایی تا اونجایی که یادمه اومده بود:

شخصی به نام بها ء الله در سال (یادم نیست) از میان مردم ادعای نائب امام زمان بودن کرد و عده ای رو به طرف خودش جذب کرد . بعد از مدتی ادعای امام زمان بودن کرد و باز هم عده ای دیگر رو طرفدار خود کرد و سپس مدعی پیامبری جدید شد و دین بهائیت را بنا گذاشت.

(اصلا قصدم توهین به بهایی ها نیست ،فقط نقل قولی از کتاب تاریخ بود نصفه و نیمه ،همین جا یاداوری میکنم که پیروان این دین از کم ترین حقوق شهروندی در ایران برخوردار نیستند و فرقه ای منحرف شناخته میشند)

نکته :نوشته بالا فقط جنبه یاداوری داشت و اطلاع رسانی .هر گونه برداشت متفاوت از این نوشته مشکل خودتونه من منظورم اون نبود.

+ کاکتوس ; ٥:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٦

تنها


چقدر احساس تنهایی داره آزار دهنده میشه . حتی با خودم غریبه ام .

حتی نمیتونم خودم رو اروم کنم و بگم نه اشتباه میکنی ، عیب نداره شاید همه چی عوض شه ،شاید واقعیت چیز دیگه ست شاید هنوز نشناختنت،کشفت نکردن ، ،شاید ..شاید ...شاید ...

دیگه هیچ شاید و باید و اما و اگری نمیتونه اروم کننده باشه .دلداری معنای درستی نمیده وقتی همه چی واضح ِ واضحِ . خیلی بده که ادم بفهمه تمام مدت تو توهم مهمی و با شعور ی خیلی با های دیگه بوده ودر واقع چیزی جز یک ادم تو خالی نبوده .

+ کاکتوس ; ٢:٤٠ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٦

من مترسك



چقدرشبیه شدم به این مترسک گوشه صفحه ای.

همون طور بی صدا و بی خاصیت , و ایستاده وسط طوفان بدون حرکت، نه خبری از مقاومت هست و نه خبری از شکست.

.این وسطها فقط دست و پا میزنم .انقدر آشفته که موضع خودم رو گم کردم.

همه ی مقدساتم رنگ و لعاب از دست دادن .تمام اصولم رو گذاشتم زیر ذره بین بدبینی.

انگار کلنگ به دست افتادم به جون خودم ،نه درست تر بگم به جون مترسک تا نابود کنم همه ی بودها رو .

+ کاکتوس ; ۱:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸

اي ادم ها




آ
ی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد میسپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده نگارید

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانایی بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ میبندید

بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی ؟بگویم من

یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره؛ جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را از راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آب ها بیرون

گاه سر گه پا

آی آدم ها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امیّد کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. پس مد هوش.

می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:

آی آدم ها…

در صدای باد بانگ او رها تر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

آی ادم ها

نیما

+ کاکتوس ; ٥:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/۳

دستها

همیشه دستها برام مهم بوده و هستند . از روی اونها میتونم آدم ها رو دوست داشته باشم یا نداشته باشم.

دستهای سفید، گندمی،سبزه،سیاه ، هر کدوم دنیایین برای من ،متفاوت از دیگری.

دستهای چروکیده و زحمت کشیده رو بی چون و چرا دوست دارم .دستها و هم صاحب اونها.

انگشتهای کشیده و بلند یادآور خودمنند که چندان دوست داشتنی نیستند برای خودم.

بزرگ ها حمایت گرند و ارامش دهنده مناسبند برای مواقعی که خسته و دل گرفته ام.

چاقتر ها همیشه با محبتند و همیشه دوست دارم دستهای خودم رو پنهان کنم بین اونها.

دستهایی با رگهای مشخص و ورم کرده احساساتیند و شکننده.

دستهای خیلی لاغر و بلند اما یاد اور دستهای جادوگرهای دنیای کودکی منند .همیشه با ترس لمس میکنم.

اما واقعا کنجکاوم بدونم حالا کدوم دستها با چه شکل و رنگ و اندازه ای تفنگ میگیرند و شلیک میکنند ؟ و اون دستها چه حسی برای انتقال دادن دارند ؟ یک معتقد ؟یک ذوب شده؟یک جنایتکار؟یا یک ناچار؟

+ کاکتوس ; ٤:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢

اولين

این روزا احساس کسی رو دارم که یکباره تمام ارزوهاشو ازش گرفتن .

از خودم در عجبم ،منی که همیشه تصورم بوده که باید تغییر ایجاد کرد باید بلند شد و برای خواسته ها جنگید و ظلم رو قبول نکرد ،که همیشه میگفتم برای هر تحولی باید تاوانی پرداخت کرد، حالا با این اتفاقهای افتاده و در حال افتادن تمام حرفهای گذشته ام به نظرم احمقانه میرسه، شاید من احمق بودم که به دنبال تغییر میدویدم اون هم به هر قیمتی .

اما حالا با دیدن این تصویرها پشیمونم از افکار بچه گانه م .نه من تغییر رو به قیمت جون هم وطنها و دوستهام نمیخوام . به قیمت از دست دادن ارامش ادمها نمیخوام .

چیزی که من به دنبالش بودم ایجاد یک مدینه فاضله بود که در تصورم با جنگیدن با ادم بدها به دست میومد.اما حالا من این مدینه فاضله ای که با خون ابیاری شده رو هم نمیخوام.

من شاید الان فقط ارامشم رو طلب میکنم . دلم یک فنجون قهوه ی تلخ تلخ تلخ رو اون صندلی تهی رو میخواد که بکت داره از بالا سرش با اخم و تخم نگاهم میکنه از دیوارای سفید و کرم اتاق میخوام پناه ببرم به دیوارای کرم وقهوه ای .میخوام به جای نگاه کردن از پنجره رو به حیاط از در دو لنگه ی چوبی به ادمها نگاه کنم و تو دلم براشون قصه بسازم و روی رو میزیای چهار خونه با چشمام لی لی بازی کنم.

غیر ممکنه؟ خودخواهیه؟