۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اولين

این روزا احساس کسی رو دارم که یکباره تمام ارزوهاشو ازش گرفتن .

از خودم در عجبم ،منی که همیشه تصورم بوده که باید تغییر ایجاد کرد باید بلند شد و برای خواسته ها جنگید و ظلم رو قبول نکرد ،که همیشه میگفتم برای هر تحولی باید تاوانی پرداخت کرد، حالا با این اتفاقهای افتاده و در حال افتادن تمام حرفهای گذشته ام به نظرم احمقانه میرسه، شاید من احمق بودم که به دنبال تغییر میدویدم اون هم به هر قیمتی .

اما حالا با دیدن این تصویرها پشیمونم از افکار بچه گانه م .نه من تغییر رو به قیمت جون هم وطنها و دوستهام نمیخوام . به قیمت از دست دادن ارامش ادمها نمیخوام .

چیزی که من به دنبالش بودم ایجاد یک مدینه فاضله بود که در تصورم با جنگیدن با ادم بدها به دست میومد.اما حالا من این مدینه فاضله ای که با خون ابیاری شده رو هم نمیخوام.

من شاید الان فقط ارامشم رو طلب میکنم . دلم یک فنجون قهوه ی تلخ تلخ تلخ رو اون صندلی تهی رو میخواد که بکت داره از بالا سرش با اخم و تخم نگاهم میکنه از دیوارای سفید و کرم اتاق میخوام پناه ببرم به دیوارای کرم وقهوه ای .میخوام به جای نگاه کردن از پنجره رو به حیاط از در دو لنگه ی چوبی به ادمها نگاه کنم و تو دلم براشون قصه بسازم و روی رو میزیای چهار خونه با چشمام لی لی بازی کنم.

غیر ممکنه؟ خودخواهیه؟

هیچ نظری موجود نیست: