۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

برگشت


نميدونم چرا عادت دارم هميشه دنده عقب برم .
ميرم و ميرم ميرسم به يك جا يي بعد دوباره بر ميگردم سر جا ي ِ اول .
دوباره روز از نو روزي از نو.
يك سري از آدمها رو هر كاريشون كنم باز سر از زندگيم در ميارن .
نه اينكه اونا اصرار داشته باشن ،خودم راهشون ميدم . صداشون ميكنم كه باز برگردن جاشون خالي ي تو زندگيم .
هر جاه هم برم، سراغ هر كس هم برم و فكرم مشغول هر بني بشري هم كه باشه، باز ميرسم به همون قبليا .
همون كسايي كه برام بهترينها و بدترينها رو ساختن .
پ.ن:
1.احساس ميكردم تيكه هاي گم شده وجودم پيدا شده و سر جاي خودش قرار گرفته .پازل ِ داره تكميل ميشه .
پ.ن:
2. يعني ميدونه وجودش چه اطميناني بهم ميده ؟
پ.ن:
3 . 3 روز سخت پشت سر هم رو گذروندم . الان حسابي له و لورده ام.
پ.ن:
4. دلم ميخواد رو مغز يكي راه برم .
پ.ن:
5. احساسم نويد يك چيز ِ جديد يك اتفاق خوب رو ميده و بر عكس شواهد نشون ميده همه چي افتضا ح ِ .نميدونم چرا اين دو تا هيچ وقت با هم همخوني ندارن لا مذهبا .
پ.ن :
6 . از نگراني در اومدما . آخيشششش.
پ.ن:
6. سكوت

۶ نظر:

ماه مون گفت...

مهسا کاش از پرشین نمی رفتی اینجا خیلی نوشته ها بهم ریخته هست و یکمی تاثیر می زاره تو خوندن.

Mrs.ZigZag گفت...

بیشتر سعی کن به احساست بها بدی تا به شواهد موجود!

دن كيشوت گفت...

هميشه شاد باشي

ندا گفت...

اينجا يه اطميناني مي خواد ادم براي اينكه يه قدم به جلوتر بره و تا اونو پيدا نكنه درجا مي زنه

نقشی گفت...

سلام کاکتوس تیغ تیغی
اخساست درست می گه شواهد را ولش کن . گاهی مثل توهم می مانند.
شاد و سبز باشی
نقش و نگار

نیلوفرانه گفت...

حتما می دونه :)